تحقيق در مورد فلسفه بودن حكومت اسلامي در word دارای 47 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد تحقيق در مورد فلسفه بودن حكومت اسلامي در word کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه و مقالات آماده و تنظیم شده است
توجه : در صورت مشاهده بهم ريختگي احتمالي در متون زير ،دليل ان کپي کردن اين مطالب از داخل فایل ورد مي باشد و در فايل اصلي تحقيق در مورد فلسفه بودن حكومت اسلامي در word،به هيچ وجه بهم ريختگي وجود ندارد
فلسفه بودن حكومت اسلامی
درس اوّل : لزوم تشكیل حكومت اسلام و تهیّه مقدّمات آن
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
و لعنه الله علی أعدائهم أجمعین
مطالبی كه امروز خدمت آقایان عرض میكنم ، مطالبی است كه بسیاری از آن تازگی ندارد و كراراً به نحو پراكنده و منتشر عرض شده و حالا بمقداری كه خداوند توفیق بدهد امروز به نحو دستهجمعی و مجموعهای عرض میكنیم و تتّمه آنرا به جلسات بعد موكول مینمائیم ، تا روح و سرّ این مطالب روشن شود .
اصل مطلب در باره ولایت شرعی است كه خداوند علیّ أعلی زندگی ما را كه روی زمین قرار داده است مهمل قرار نداده ، بلكه میخواهد ما را بر یك اساس و مَشی صحیح و بر یك نحو خاصّی حركت بدهد كه آن صراط مستقیم بسوی خداست. و طبعاً این معنا بسیار دقیق و لطیف و عمیق است كه انسان آن صراط مستقیم را پیدا كند ؛ چون صراط مستقیم واحد است ، و أدقّ من الشَّعر و أحَدُّ من السَّیف ، از مو باریكتر و از شمشیر تیزتر .
انسان باید طوری در دنیا زندگی كند كه هر لحظهای كه میخواهد بمیرد ، با حجّت بمیرد ، و با قلب محكم بمیرد و متزلزل نباشد ؛ و آنچه را كه خداوند عالم و أرواح طیّبه و نفوس زكیّه از انسان توقّع دارند ، به اندازه قدرت و سعه خودش انجام داده باشد .
دوران تاریك ستم شاهی
من بخصوصه از زمان كوچكی در همین همّ و غمّ بودم ؛ حتّی یادم میآید وقتی كوچك بودم بخصوص آن سالهائی كه سنّم بین شش سال و هفت سال بود ، مرحوم پدر ما رحمه الله علیه در طهران مجالسی داشتند و در مسجدی إقامه نماز میكردند ،تااینكه كمكم قضیّه كشف حجاب پیش آمد و مجالس عزاداری و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد . و از همان كوچكی پدر ما دست ما را میگرفت ، و در این مجالس با خودش میبرد .
كشف حجاب
از همان كوچكی این فكر در ذهنِ ما بود كه آخر یعنی چه ؟ مثلاً پدر ما یك آدمی است كه ما او را دیدهایم و شناختهایم ، بر نهج خودش است ، حرفش درست است و صحیح ؛ آخر این دستگاه چرا با اینها مخالفت میكند ؟ چرا كلاههای معمولی و محلّی را از سر مردم بر میدارند ؟ و كلاه شاپو بر سر مردم میگذارند ؟ چرا كشف حجاب میكنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد میكوبند و چادر را از سرشان میكشند و پاره میكنند ؟
این فكر همینطور در ذهن ما بود ، و خلاصه در باطن به اینها لعن میفرستادیم كه آخر این چه زندگی است كه انسان را با سر نیزه مجبور كنند و بگویند چادرت را بردار ! یا لباست را كوتاه كن ! یا ریشت را بزن ! یا حتماً باید كلاه شاپو سرت بگذاری !
در آنوقت همه مردم مجبور بودند كلاه شاپو سرشان بگذارند ؛ و هر كس شاپو سرش نمیگذاشت أعمّ از كاسب و عمله و بنّا ، او را میبردند كلانتری و حبس میكردند و شلاّق میزدند و شكنجه میدادند ، و این وضع خیلی عجیبی بود .
بله ، تا آنكه كشف حجاب عملی شد ؛ كشف حجاب در سنه 1354 هجری قمری، تقریباً 55 سال پیش واقع شد ؛ و وضع آن زمان اصلاً گفتنی نیست . آن كسانی كه دیدهاند میدانند كه گفتنی نیست و نوشتنی هم نیست . هر چه انسان بخواهد بنویسد مطلب بالاتر است . و هر چه بخواهد بگوید ، نمیتواند آن مطلب را برساند .
مبارزات مرحوم والد مؤلّف
مرحوم پدر ما مقیّد بودند در ایّام ماه مبارك رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان ، خودشان منبر بروند و صحبت كنند . در اوائل زمان رضاخان پهلوی كه من خیلی كوچك بودم ، و آن وقت را به یاد ندارم (كه پس از ایّام نهم آبان 1304 شمسی و تاجگذاری موقّت بود) ایشان در بالای منبر گفته بودند : ای مردم بیدار باشید ! خطرات عجیبی بسوی ما در حركت است و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمودند كه : بترسید از آن زمانی كه باد زردی از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بیدار شوید و ببنید همه دین و ایمانتان از دست رفته است . امروز آن روز است ؛ گِلادسْتُون انگلیسی كه در صد سال پیش قرآن را برداشت و بر روی تریبون كوفت و گفت : ای اعیان زبده انگلیس تا این كتاب در جامعه مسلمین است ، اطاعت از ما در سرزمینهای استعماری انگلستان محال است ! باید این قرآن را از روی زمین بردارید !
در منبر مطالبی شبیه به آن ایراد میكنند و پیشگوئیها و پیشبینیهائی را در جریان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح میدهند، و در آخر منبر هم دعا میكنند به افرادی كه بیدارند و دینشان را در مشقّات و مشكلات حفظ میكنند ، و بعد نفرین میكنند بر دشمنان آل محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم و كسانی كه به دین قصد خیانت دارند .
بعد ایشان میآیند منزل در حالی كه روزه بودند . والده ما برای ما تعریف میكردند كه بعد از یك ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند ، و یك دستوری آوردند كه خلاصه باید جلب بشوید ، و به كلانتری تشریف بیاورید . ایشان به عموی ما آقا سیّد محمّد كاظم اطّلاع میدهند كه بیایند منزل سرپرستی كنند . و به أهل بیتشان میگویند : من میروم جائی و كاری دارم . ایشان را میبرند به كلانتری ، و از آنجا ایشان را یكسره میبرند برای نظمیّه در حبس شماره 1 ، و یك شبانه روز در همان سلولها ایشان را حبس میكنند ؛ حالا نه استنطاقی ، نه حرفی ، هیچ هیچ ، همینطور بلا تكلیف و بدون ارائه جرم .
كم كم از طهران سرو صدا بلند میشود ، و افرادی شروع میكنند به اقدامات ، از جمله آیه الله آقای میرزا محمّد رضای شیرازی فرزند مرحوم آیه الله مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی رحمه الله علیه كه پدرش استاد پدر ما بود ، تلگرافی به شاه میكند . و همچنین بعضی از همین مردم محلّ و كسانیكه قدری غیرت دینی داشتند جمع میشوند كه همان وقت بروند به منزل شاه ، و كاخ را سنگباران كنند ؛ كه ایشان را بعد از یك شبانه روز آزاد می كنند.
البتّه عرض كردم اینها در آن وقتی بود كه من خیلی كوچك بودم كه مُدرَكم نیست . خلاصه وضع اینطور بود كه اگر كسی میگفت : ملاحظه دین و ایمان خودتان را بكنید ، این بدترین جرم و بالاترین شورش بود .
دولت بیحجابی را رسمی كرد . بعد دانشكده معقول و منقول را برای برانداختن طلاّب و حوزههای علمیّه تشكیل داد ؛ و منبرها را محدود كرد و گفت : هیچكس حقّ منبر رفتن ندارد . چون همه عِمامهها را پاره كرده بودند مگر آنانكه از دولت اجازه رسمی میگرفتند ؛ و بدون استثناء مردم را میبردند به كلانتری و التزام میگرفتند كه تا فلان روز باید عمامهات را برداری یا خودشان بر میداشتند ، و قباها را هم میبریدند .
مرحوم پدر ما گفت : من عمامهام را بر نمیدارم و اجازه هم نمیگیرم ! من عمامهای كه با اجازه باشد سرم نمیگذارم . در آن وقت علمای طهران بدون استثناء اجازه گرفتند ، آن كسانیكه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند ، چون با اهانت عمامهها را بر میداشتند . ایشان گفت : من بدون عمامه هم كار خود را میكنم و وظیفهام را انجام میدهم . اگر عمامه مرا هم بردارند ، من با همین قبا و لبّاده یك شب كلاه سرم میگذارم و صبح تا غروب در خیابانها فقط راه میروم . گفتند : خوب چرا راه میروی ؟ گفت : برای اینكه مردم مرا ببینند ! فقط همین تبلیغ من است ، در آن وقت همین وظیفه من است . و همین كار را هم میكنم .
ایشان مقیّد بود كه حتماً هر سالی یكبار مشرّف بشوند برای كربلا ، و دهه عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال شهربانی تذكره و گذرنامه را كه میخواست به ایشان بدهد میگفت : لباس باید بیعمامه باشد . و ایشان میگفت : من بیعمامه اصلاً كربلا نمیروم ، من عكس بی عمامه نمیاندازم . گفتند : اگر میخواهی بروی این است . گفتند : نمیروم ، و نرفتند كربلا تا هنگامی كه تمام آن دستگاه بهم خورد ، و آقایان را هم با عمامه عكس برداری كردند ، و اجازه دادن كه با عمامه عكس بردارند .
در طهران و شهرستانها وقتی خواستند بیحجابی را رسمی كنند امر كردند كه رئیس هر صنفی یك مجلس ضیافت و میهمانی تشكیل بدهد ، و افراد آن صنف را دعوت كند كه با خانمهایشان مكشّفه و با كلاه ( زنها هم با كلاههای فرنگی ) در آن مجلس شركت كنند . این مجالس خیلی تشكیل شد ؛ در میان ادارات ، شهربانی ، دادگستری ، مجلس ، كسبه ، تجّار ، اصناف ، در همه شهرستانها برگزار شد .
آنوقت در طهران ، برای آقایان علماء كه اجباراً باید مجلسی تشكیل دهند و آقایان علما همه در آن مجلس شركت كنند ، چهار نفر را مشخّص كردند كه از سرشناسان درجه یك طهران بودند ؛ و اینها بایستی كه مجلسی درست كنند و علماء را با خانمهایشان دعوت كنند . یكی از آن چهار نفر پدر ما بود ، یكی مرحوم آیه الله آقا شیخ علی مدرّس ، یكی مرحوم آیه الله امام جمعه طهران ،و یكی مرحوم آیه الله شریعتمدار رشتی .این چهار نفر را معیّن كردند كه بعنوان رئیس ، تمام علما را با خانمهایشان بی حجاب ومكشّفه ، در چهار مجلس در خانههای خود دعوت كنند .
و آن زمان غیر این زمان بود . و آن زمان حتّی غیر از زمان این محمّد رضا هم بود ؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشكلات خیلی بالا بود ، ولی حساب شده و كلاسیك و از راه بود . امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود واگر كسی اینكار را نمیكرد یك پاسبان میآمد و او را میكشید و میبرد ؛ اینطوری بود . و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشین در هنگام عبور از خیابانها پیاده میشد ، و به شكم زنها لگد میزد و چادر از سرشان میكشید . بله خودش یك همچنین آدمی بود .
اگر كسی میخواهد درست از تاریخ اینها اطّلاع پیدا كند ، اجمالاً تاریخی دارد حسین مكّی به نام «تاریخ بیست ساله ایران» در سه جلد ، آن وقتی كه بنده در قم بودم این كتاب ممنوع بود . تقریباً سه جلدش 1500 صفحه است . بنده آنرا از یكی از آقایان علماء : آیه الله حاج سیّد احمد زنجانی گرفتم و مطالعه كردم ، و به ایشان برگرداندم . ولی بعد آنرا تهیّه كردم و الا´ن آنرا دارم .
در آن طریق ورود كودتائی كه نرمان انگلیسی بدست سیّد ضیاء و رضاخان كرد و همچنین عواقب او و پایان دوره احمدشاه و كیفیّت پیدایش پهلوی و رضان خان ، شرح داده شد ، كه بالاخص خواندن زندگانی احمدشاه برای همه لازم است ؛ یكدوره زندگانی احمد شاه باید خوانده شود . و همین حسین مكّی هم یك كتابی دارد به نام «زندگی احمدشاه» كه خیلی مطالب از آنجا بدست میآید . ملك الشعراء بهار هم در زندگی احمد شاه كتابی نوشته است .
به هر حال عرض شد یكی از افرادی كه مأمور شده بود آقایان علما را دعوت كنند ، پدر ما بود . و رئیس نظمیّه هم سرتیپ محمّد خان درگاهی بود كه او را باید از اشرار روزگار محسوب داشت ؛ در شرارتها و جنایتها داستانهائی دارد كه از تصوّر بیرون است ، از همان همپیالههای رضاخان بود . هر كسی را میگرفتند میبردند ، دیگر برده بودند ؛ و اصلاً كسی برود حبس و برگردد معنی نداشت . هر كس میرفت ، میرفت . آنقدر افرادی را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهای آهك آبزده گذاشتند و بستند ، إلی ماشاءالله كه گفتنی نیست .
در آنوقت پدر ما مریض بود . حصبه داشت و در منزل بستری بود . یكی از مأمومنی مسجد ایشان : مسجد لالهزار كه دُكانش در خیابان اسلامبول بود و برای نماز به مسجد میآمد ، ساعت سازی بود به نام سیّد علیرضا صدقی نژاد . و فرد متدیّنی بود ، ولی از طرفی هم با همان سرتیپ محمّدخان درگاهی بمناسبت همین امور تعمیرات ساعت ، سلام و علیك داشت .
یك روز كه من از مدرسه به منزل آمدم ، ظهر بود ، كیفم دستم بود و كوچك بودم ، آمدم در قسمت بیرونی خدمت پدرمان نشستم و ایشان هم در بستر افتاده بودند ؛ دیدم در زدند ، و این سیّد علیرضا صدقی نژاد آمد منزل و سلام كرد و نشست و شروع كرد به احوالپرسی و پدر ما هم افتاده بود . در بین احوالپرسی و سخنانش گفت كه : سرتیپ محمّد خان درگاهی آمده در دكّان ما و گفته كه تو به آقا این خبر را بده كه ایشان هم یكی از چهارنفری هستند كه در طهران معیّن شدهاند برای اینكه مجلس تشكیل بدهند . ولی من گفتم آقا مریضاند ، الا´ن توی رختخواب افتادهاند . سرتیپ گفت : ما صبر میكنیم تا ایشان حالشان خوب شود ، ما صبر میكنیم .
تا این جمله را پدر ما شنیدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند : تو فلان ; خوردی گفتی فلان كس مریض است . من كجا مریضم ؟ من سالمم! این پدر سگ ولدالزّنای بی غیرت دیّوث خیال میكند كه ما مثل خودش هستیم ؛ و شروع كرد به فحش دادن ، از آن فحشهای بسیار قبیح و زشت نه از این فحشهای عادی كه این پدر سوخته چه هست و چه هست ، این ملوط و این بیپدر (اشاره به رضاخان) را كه از مازندران آوردهاند ، اطّلاع داریم كه در سخنرانیها گفتند : والده ما جده او ، ایشان را از مازندران آورد ؛ یعنی پدرش معلوم نیست . این پدر ندارد ، این لوطی است ، این فلان است كه دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در 17 دی ، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن . او خیال میكند ما مثل خودش دیّوث هستیم كه دخترهای خودمان را به مردم نشان دهیم ؟ زن خودمان را نشان دهیم ؟
ایشان شروع كرد به فحشدادن و رنگش شده بود مثل توت سیاه ، و آن بیچاره سیّد علیرضا رنگش مثل لیمو زرد شده بود . اصلاً داشت میمرد !
برو بگو به این ولد الزّناها (اشاره به سرتیپ درگاهی) كه عین این پیغام مرا برای این غول بیابانی ببرند : ما دین داریم ، شرف داریم ، عزّت داریم ، مسلمانیم ، حیا داریم ، زنهای ما عفیفاند ، نجیبند ؛ این خیال را از سر خودت دور كن !
و امّا من یك سر دارم و اگر خیلی بیشتر از این هم سَر میداشتم ، حاضر بودم در این راه بدهم . حالا متأسّفم چرا یك سر دارم ! امّا زن و بچّهام بعد از اینكه من كشته شدم اینها را هم نمیتوانید ببرید ، مگر اینكه طناب به پایشان ببندید و توی كوچه بكشید ، وسط كوچه هم آنها جان میدهند .
برخیز برو .
صدقی نژاد گفت : آقا من چطور این حرفها را به سرتیپ بگویم ؟ چطور من این حرف را بزنم ؟ عین اینها را من بروم بگویم ؟! من چطور بگویم ؟!
گفتند : از شفاعت جدّم در روز قیامت محروم باشی اگر یك كلمه از اینها را كه بتو گفتم كمتر بگوئی .
سیّد علیرضا صدقینژاد برخاست و با حالی بسیار افسرده و ناراحت رفت .
و بعد مرحوم پدر ما بما گفت كه : سرتیپ محمّد خان رفته دكّان سیّد علیرضا ، و او هم ماجرا را گفته كه ایشان چنین پیغامی دادهاند . سرتیپ هم سری تكان داده و گفته : تا ببینیم تا ببینیم (یعنی كه آیا واقعاً راست میگویند یا نه ؟)
در دنباله كاری كه پدر ما كرد ، آقای شیخ علی مدرّس هم گفته بود : من این كار را نمیكنم ! آقای شریعتمدار رشتی هم گفته بود : من اینكار را نمیكنم ! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود : من یك سر دارم ، آن را هم در این راه میدهم ! ما اینكار را نمیكنیم ؛ آن سه تا هم نفی كردند .
امّا این جریان در اصناف دیگر انجام شد و بعضی از افرادی كه غیرتمند بودند شروع كردند به خودكشی كردن . چون دعوت میكردند زنهایشان را با خودشان در این مجالس و آنها هم میبایست شركت كنند و بعضی هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خیلیها خودكشی كردند .
از جمله یكی از كسانیكه خودكشی كرد ، از قوم و خویشهای خود ما بود ؛ یك محمّدخانی بود شریفزاده ، و این شوهر دختر خاله مرحوم مادر ما بود ، و از اجزای آنوقت دادگستری بود ، مرد متدیّنی هم بود . به او گفته بودند كه : عیالت را فلان شب باید بیاوری دادگستری در فلان مجلس .
ایشان شب میآید مقدار زیادی تریاك میگیرد و میخورد ، و در خیابان راه میافتد ، منزل هم نمیآید ، آب زیادی هم میخورد و راه میرود كه این زهر اثر خودش را بكند . نزدیك طلوع آفتاب بود كه روی همان خیابان به زمین میافتد ، او را به منزل میآورند و به فاصله یك ساعت میمیرد .
افرادی به همین كیفیّت خودكشی كردند . این انتحارها در وقتی صورت گرفت كه رضاخان رفته بود برای مازندران ، در آنجا شنیده بود كه قشون روس یك مانوری در سرحدّ دادهاند ، و لذا ترسید و دید الا´ن كه روسها آمدهاند در سرحدّ ، اگر این قضیّه كشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل كشور باشد مصلحت نیست . از همانجا تلگراف زد به «جَم» كه رئیس الوزرای آن وقت بود كه فعلاً دست نگهدارید تا بعداً خبر بدهم . و جم هم این مجالس را همان زمان به كلّی تعطیل كرد . جم همان كسی بود كه در وقت حركت رضاخان به مازندران به او گفته بود : اگر اعلیحضرت همایونی تشریف ببرند برای مازندران و برگردند ، آب از آب تكان نمیخورد و تمام چادرها برداشته شده است .
مرحوم پدر ما وقتی كه رضاخان از ایران رفت ، در همان وقتی كه انگلیسها و روسها آمده بودند ، نُقل خرید آورد در منزل ما ، و به اندازهای خوشحال بود كه كم وقتی من ایشان را آنقدر شاداب دیدم . و سوگند یاد كرد كه چند سال است (یا ده سال است) كه یك شب نشد كه من بیایم خانه با فكر راحت بخوابم و امید داشته باشم كه تا صبح زنده هستم . وضع اینطور بود .
این قضایا منحصر در چادر و حجاب و امثال اینها نبود ، بلكه هدف از بین بردن قرآن بود ؛ یعنی همان حرف نخست وزیر و رئیس حزب سوسیالیست انگلیس كه مسیحی ولی صهیونیزم مسلك بود . كه او واقعاً استعمار انگلیس را در آن وقت جان داد و او مردی بود عجیب ، تاریخش كوبنده است ، كارهایش شكننده و بشر براندازنده است .
اینها بطوری وارد شدند كه دین و ایمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَمیّت و زندگی و مال و ثروت و عزّت و ; همه را بردند .
این بود نمونهای از مسأله كشف حجاب كه ما همه این مسائل را وجب به وجب میدیدیم . در مدرسه هم كه میرفتیم چه مدرسه ابتدائی و چه دوران نهائی ، معلمها ، ناظم وبچّهها پیوسته ما را مسخره میكردند و میگفتند : تو آخوندزاده هستی ! آخوندها مفت خورند ، آخوندها چنین ، آخوندها چنان . پولها را میدهند این عربهای سوسمارخور میخورند . چرا حجّ میكنند ؟ چرا پولهایشان را نمیدهند مردم بروند انگلیس ؟ چرا نمیدهند بچّههایشان بروند فرانسه تحصیل كنند ؟ (آن وقت فرانسه خیلی آبادتر از انگلستان امروز بود ، لسان فرانسه هم رواجش بیشتر بود ، عنوان فرانسه هم بیشتر بود .)
دیگر شما هیچ متلكی را باورنكنید كه ما از اینها نشنیده باشیم . حالا چكار هم بكنیم ؟ چارهای نداشتیم . در مدرسه ابتدائی خیلی بچّهها غلبه داشتند و اذّیت میكردند . معلّمهای تربیت شده در دانشسرای عالی و ادبیّات ، در كلاسها چه زخم زبانها كه نمیزدند و چه ابطال حقوقها كه نمینمودند ؛ ولی ما در وجدانمان میدیدیم كه بیجامیگویند ، این متلكها و این حرفهایشان درست نیست .
مؤلف در سیر مراتب علوم
وقتی كه رفتیم به قسمتهای بالاتر ، دیگر بچّهها مسخره نمیكردند ، ما خیلی در دروس زرنگ بودیم ، در كارها و درسها ، و هم شاگردیها محتاج درسهای ما بودند ، لذا از این جهت به ما احترام میگذاشتند ، ولی به حرف ما كه كسی گوش نمیكرد . در همین دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهای فنّی كه طیّ شد ، من تا آن روز آخری كه از مدرسه آمدم بیرون ، زُلف نداشتم ؛ و به كلّی سرم را با ماشین میزدم ، و لباسم كوتاه نبود . و معلّمین ما همه تحصیل كرده آلمان و چه و چه بودند . رئیس مدرسه هم ابتدا امیر سهام الدّین غفّاری (ذكاء الدّوله) و سپس دكتر مفخّم بود با چه وضعیّاتی . امّا اینها بمن ، به نظر تقدیس نگاه میكردند ، میدیدند كه نمیتوانند بگویند فلان كس از نقطه نظر اینكه یك بچّه كودن و نفهم و عقبافتادهای است اینكارها را میكند .
برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید